وقتی هنوز ...تکلیفتان با خودتان که هیچ
...با دلتان هم معلوم نیست !خانه خراب می شوید
اگر ...حرمت نگه ندارید !
به یک باره می بینید نابود شد ...
هر آنچه که به
خیالتان ساخته بودید !
به زبان اگر آوردی دوستت دارم را
حواست باشد که با
تمام وجود می گویی ...
که چشمهایت جای دیگر نیست !
فکرت در کوچه ی معشوقه ای
پرسه نمی زند !
حواست باشد که گاهی ...
اعتماد ...تمامِ چیزیست که از یک آدم
می ماند !
که شکستنش یعنی مرگ !!!
یعنی نابودی ...
یادت باشد هم آغوشی با
هر کس افتخار نیست !
که اگر ماندی پای آغوش یک عشق
هنر کرده ای !
اگر
ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی ...
اگر باختی تمامت را برای چشمان بانویی
...
هنر کرده ای !
به گند نکشید ...باورِ اینکه ...
می شود هنوز هم
...عاشقانه کسی را از چهاردیواری خانه راهی کرد !
و ایمان داشت
که
هیچکس
میانِ راه
با نگاهِ او آشنا نیست ...جـــــــــــــــــز تـــــو
...
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم
تیر 1393ساعت 22:23 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
یک نظر
دیروز با اقای دوست رفتیم بیرون
اومد دنبالمو رفتیم سمت سلوقون
ی جا رفتیم که برای پایین رفتنش خیلی باید با سختی میرفتی ی جای پرشیب و
بامزه
خیلی خوب بود و با سختی رفتم پایین چون خیلی از بلندی میترسم ...
رفتیم پایین ی رودخونه ی پر از اب و اون ور رودخونه خیلی قشنگتره ی جای خیلی
خوب
صدای رودخونه ارامش عجیبی رو میداد
پاچه ی شلوارمونو بالا زدیمو از رودخونه رد شدیم آقای دوست همه چیز اورده بو زیر
انداز،چایی ، اب خوردن ،قلیون قای دوست خیلی متعجب بود از اینکه تو چرا قلیون
نمیکشی و خودش تنهایی قلیونو بغل کردو ی تنه کشید
من حتی ی چایی هم نخوردمو محو صحبتهای اقای دوست بودم
جریان پیوند قلبشو برام گفت جریان زندگیشو
نشستیمو گرم صحبت شدیم از خودمون از گذشته از همه چیز ...
صحبت رسید به بحث ازدواج
و اقای دوست بیان کرد که اگه بهت بگم فردا میخوام بیام خواستگاریت چی میگی؟
نمیدونستم باید چه جوابی بدم
گفت تو اخلاقت خیلی خوبه متانتی که داری میدونم دختری هستی که تو این زمونه خیلی
چیزات با ارزشه و کمیاب و خدا خیلی دوسم داشته که تو رو جلوی راهم گذاشته
گفتم شرایط ما بهم نمیخوره
گفت میدونم من ی بار ازدواج کردم ی بچه دارم کسی که منو بخواد اول باید غزل رو
بخواد دختر من 3 سالشه
بازم نمیدونستم چی باید بگم
گوشیشو در اورد گفت زنگ میزنم ابجی زهرام میگم که من ی دختر خوبو میخوام
گفتم نه
گفت میدونم خانوادت قبول نمیکنن و زیاد اصراری نمیکنم و اگه نخواستی ی دوست
میمونیم
و بعد از ی دوساعتی موندن تو سلوقون برگشتیم;...
هیچ تصمیمی ندارم فقط هستم تا خوب باشم حالم خوب شه همین !!!!!!
این بار من در عاشقی یکبارگی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت
ببریدهام
دل را ز جان برکندهام وز چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را
از بیخ و بن سوزیدهام
این بار عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند
مرا پنداشت من نادیدهام
حضرت مولانا
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم
تیر 1393ساعت 10:38 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
نظر بدهید
خدایا شکرت که امروزو با نم نم بارون شروع کردمو بوی خاک بارون
زده بهم انرژی مضاعفی رو داد
چشامو بستمو ی نفس عمیق و کلی انرژی ......
امروز قراره با دوست جدید برم بیرون
دیروز بود که بهم گفت که پنجشنبه برنامه خاصی نداری با هم بریم بیرون
حالا قراره برا بار دوم بریم بیرون
رابطم با بابام خوب شده و مثل قبل شده انگار ر این تلنگر لازم بود تا هم من
حواسم بیشتر جمع بشه هم بابام
اعصابم خیلی راحتتره و ارامش پیدا کردم و خوبم
ی خبر خوب دیگه اینکه 8.5 کیلو کم کردم و خیلی انرژی گرفتمو خوشحالم

+ نوشته شده در پنجشنبه
دوازدهم تیر 1393ساعت 12:40 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
2 نظر
خیلی اتفاقی با یکی از دوستام رفتم که فال بگیرم ...
اولین حرفی که بهم زد این بود که تو سه وعده پیش ضربه ی احساسی بدی خوردی؟
مثل ادمی که ی بار مرده زنده شده ...ی عشقی از گذشته تو دلت مونده هنوز انگار تو
دلته داره خفت میکنه شاید الان با دو نفر بری بیای دو نفری که احساسی هم بابتشون
خرج نمیکنی ولی انگار در کنارت هستن مثل دو تا دوست آلا اولا که تا سه وعده دیگه
موقعیتی برات پیدا میشه موقعیت روحی فکری که تو فکر تغیرات بزرگی حالامالی یا زندگی
و یا جابجایی ...توسط ی خانم که تو انگار قهری با زندگیت و اشتی میکنی
زندگی دوبارتو مدیون اون زن میشی و بیدارت میکنه انگار خوابی و بیدارت میکنه
تو دو تا عشق ناکامو پشت سر گذاشتی
دیگه نمیخوای تجربه بدست بیاری
از طرف ی همخون ی شانس مالی خوبو میاری ....اخر سال 93 فصل چهارم ی دلخوشی
احساسی خیلی خوبو پیدا میکنی که احساس میکنی دیگه این ادم خوابو خیال نیس پوچو و تو
خالی نیس این اومده که تورو تغییر بده از طرف ی مرد همخون
حتما وحتما ی پشتوانه ی قوی رو پیدا خواهی کرد
به تو تغییر و تحولات بزرگیو میده...همچنان با خودت قهری؟؟؟؟
دلت ی عشق میخواد و ی چیز واقعی که دوستت داشته باشه تو دوسش داشته باشی میسر
میشه تا دو فصل دیگه
آلا با آدمی که اسمش رو خط نوشته میشه مثل سعید محمد حمید تو ی شروع جدید داری و
این ادمو لطفا از اول برا خودت بت نکن
چون تو هرکی رو برای خودت میکنی بت اون بت زود میشکنه
ولی خیلی لجبازیا...مرغت ی پا داره شدید
آلا علی کیه ؟؟
وقتی اینو گفت بغض داشت خفم میکرد اشک تو چشام جمع شد
گفتم شاید همون عشق شکست خوردم
اگه این ادم برگرده حاضری بهش ی فرصت بدی؟؟
گفتم نمیدونم
گفت تو این ادمو بصورت خیلی اتفاقی میبینی من نمیدونم بخوای بپذیری یا رد کنی
اما میبینیش
چرا تو از فکر و هوشت استفاده نمیکنی؟؟
چرا همه چی رو تعطیل کردی؟؟
شنیدی میگن از این ستون تا اون ستون فرجه؟؟؟
اون فرجه برای تو میشه خودتو دست کم نگیر
اسفند ماه بهترین ماه زندگیت میشه بهترین ماه
منتظر ی معجزه باش
تو ازدواج داری اما دقیقا باید دهه 30 زندگیتو پر کنی یعنی لب مرز 31
خودتو دست کم نگیر دختر
تو خیلی کار از این دستا بر میاد تو توی کارای هنری هم خیلی میتونی هنرمند
باشی
تو دستات کار هنری موج میزنه
فصل 4 شروع فوق تاعاده خوبیه رقص کنان میشی
همه جوره خدا باهات یاره همه جوره
شاید تو عشق خالی باشی ولی بهترینو برت درنظر میگیره
به یکی عشق میورزی ولی نمیدونی اون ادم با خودش چند چنده نمیدونی به تو چه فکر
میکنه خیلی بهش وابسته نشو بذار ادمت بیاد
چون حماقته میری ی راهی رو ی دوره ای رو میگذرونی و دست خالی بر میگردی
هنوز از گذشتت اسارت داری هنوز بندات وصله ...
تا 6 ماه دیگه شروع ی احساسو داری این ادم میاد که زندگی تو رو متحول کنه ولی
برای بدست اوردن این ادم سال 93 چیزی میسر نمیشه
الان انگار فرمی رو داری که بسختی داری روزگار میگذرونی
انگار داری از قله بالا میری ولی نتیجش خوبه چیزی میشه که خودت میخوای
تو رو اصلا انار سحرت کردن
اصلا حرکت نداری سکون سکون شاید ظاهری خوب باشی اما خودت میدونی ادم قبل
نیستی
مقام و منزلت خوبی پیدا میکنی این 6 ماه باقی مانده رو بخودت برس
لاو لاو میخوای یکی که گوشتو پر کنه اما بزار ادمش بیاد
+ نوشته شده در سه شنبه دهم
تیر 1393ساعت 20:24 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
7 نظر
امشب تو برنامه ماه عسل ی جمله ای از علیخانی خیلی دلمو آروم
کرد که هر چیزی که خدا نداد دلیل بر بدشانسی نیس بعضی وقتا بصلاحه
خیر و شرو خیلی مواقع متوجه نمیشیم بعضی مواقع از ی دریچه دیگه نگاه کردن
میبینیم چه چیزایی که ما میخواستیمو نشده و عین خیر بوده ....
خدایا شکرت
خدایا شکرت بابت تن سالمم ...خدایا شکرت بابت خانوادم بابت همه چی ...خدایا شکرت
بابت اینکه شاغلم خدایا شکرت بابت نجابتم ..خدایا شکرت بخاطر همه چی
+ نوشته شده در سه شنبه دهم
تیر 1393ساعت 20:16 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
3 نظر
رفتن به برج میلاد و رستوران گردونش هم برام شیرین بود هم جذاب
...
دیدن تهران بزرگ زیر پام و بالا رفتن از اسانسور برج و نورای قشنگ شهرم تهران
....
ادامه داره ....
(چون سرکار شلوغم نمیتونم زیاد بنویسم میامو کامل میکنم ......)
+ نوشته شده در دوشنبه نهم
تیر 1393ساعت 17:22 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
3 نظر
اونشب فقط تو خیلبون دور میزدیمو حرف میزدیم چون من اهل قلیون
نیستم از رفتن تو سفره خونه نشستن برای این حرفها رو هم دوس ندارم البته با دوستام
میرم اما برای این جور صحبتا اصلا دوس ندارم
ترجیح دادم که بریم بالای پل امیر اباد تا تهران زیر پام باشه
صحبتهای نیم ساعته فقط داستان زندگی اون بود و چند دقیقه اخر تعریف من از ی عشق
شکست خورده
دیشب تولد داداشم بود هم زمان با اون دیشب تو برج میلاد از طرف اِانسها هم دعوت
شده بودم و تصمیم گرفت تا با دوستا برم برج میلاد بعد از اون ور برم خونه ی
داداش
برج میلاد عالی بود تا حالا نرفته بودم حس ارامش خیلی خوبی داشت با اینکه خیلی
شلوغ بود
امشب هم دوباره دعوتم و با همه ی همکارام میرم
هیچکسی از جریان این شروع با خبر نبود من ی همکار دارم که خیلی خوب فال قهوه
میگیره
دیشب گفتم بهش که با کسی اشنا شدم
بدون معطلی گفت اسمش س ا م ی داره؟
گفتم اره و بدون معطلی اسمشو گفت حتی اسم مستعارشو
داشتم شاخ در میوردم گفتم چجوری فهمیدی؟؟؟اخه من اسم این طرفو حتی تو گوشیم سیو
هم نکرده بودم
ی مقداری برام گفتو خیلی تعجب کرده بودم ......
شاید ادما شرایط قبل زدگیشون خودشو بد ساخته باشن اما بنظر من ایندشونو میتونن
خوب شروع کنن
نمیدونم نمیدونم بگم براتون یا نه اما میگم ...
سیاوش ی دوست قدیمی که من میدونستم که سالهای قبل خیلی دور وقتی با خانوادش مشکل
پیدا میکنه برا اینکه خانواده ی بسیار مذهبی و خشکی داشت و خسته از شرایط خونه با
مخالفت های پدرو مادر ازدواج میکنه و با خیانت همسرش تو خونه ی خودش مواجه میشه و
این در شرایطی بوده که ی دختر کوچولوی نوزاد داشته
ضربه ی وارده بهش در حدی بوده که دچار ناراحتی قلبی میشه در حدی که تا پیوند قلب
پیش ممیره و پیوند قلب میشه
خیانت همسرش بهش باعث جدایی میشه و دخترشو به همسرش میده
وقتی داشت جریان زندگیشو میگفت رسید به جایی که گفت من مشکلاتی رو داشتم تا با
آلا اشنا شدم

اول فکر کردم منو میگه ولی فهمید اسم زنش آلا بوده که هنگ کردم
گفتم اسمش آلا بوده؟؟؟؟؟
گفت زمانی که اسم تو رو فهمیدم گفتم حتما ی حکمتی داره
اصلا نمیتونستم این شرایط درک کنم و بپذیرم شاید الانم شما بخونید بگین نهههههه
و فکرایی که من میکردم
ما وقتی دیدمش دیدم ی پسری که هم سن خودمه و ی دختر بهش خیانت کرده ی متهم
نیس
اخلاق خوب متانت و خیلی چیزای دیگه که داره برام مهم اومد
ادمیه که صداش و قیافش و شرایط زندگیش هیچکدوم به هم نمیخوره
یعنی اگه صداشو بشنوی نمیتونی قیافشو تصور کنی
اگه شرایطشو بشنوی ی جور دیگه تصور میکنی
و اگه ببینیش هم ی جور دیگه
اگه منم با علی ازدواج کرده بودم و خیانتش حتما همین شرایو داشتم دیگه ....خدا
میدونه
یا خیلی از دخترای دیگه که ازدواج کردن یا حتی ی بچه دارن مگه میتونن با ی پسر
ارتباط داشته باشن؟
نمیدونم شاید این برداشت اشتباه ما ادماست
ادامه داره.....
+ نوشته شده در جمعه ششم
تیر 1393ساعت 13:47 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
7 نظر
چند وقت پیش بود که یکی از دوستای دوستم بهم اس داد و حالمو
پرسید منم خیلی رسمی صحبت کردمو بطبع اون منم حالو احوا پرسی کردم
چون شرایطشو میدونستم خیلی رسمی برخورد میکردم تا این که بهم پیشنهاد دوستی داد
که بیا ی مدت با هم باشیم من خیلی از اخلاقت خوشم میاد و مطمینم کنار هم میتونیم
روزای خوبی رو داشته باشیم هم تو تنهایی هم من
خیلی از این اخلاقش خوشم میومد که اصلا رفتارای چرت و پرت و حتی حرفای چرت و پرت
و خارج از حاشیه و خیلی چیزای دیگه که الانه پسرا تا با ی دختر حرف میزنن میرن سر
خونه ی ...نداشت
همیشه میگفت من حدمو خیلی خوب میدونم و بهم اعتماد کن
دو هفته ای بود که همش اس میداد و من هم دیگه اصلا جواب نمیدادم دو روز بود اصلا
جواب نمیدادم حتی بفکرم زده بود که بزارم تو بلک لیست نمیدونم چرا این حس غریبو
داشتمو نمیتونستم کنار بیام
از اون اس دادن و از من بی تفاوتی اس میومدو بدون معطلی پاک میکردم
تا اینکه پریروز که اس داد بیا ی بار همو بینیم و من همش تو دلم سبک سنگین
میکردم که چیکار بکنم تو این مدت
پا رو دلم گذاشتم تا برمو ببینم این همه ادمو در طول روز میبینم حالا اینم روش
نه اتفاق خاصی میخواد بیوفته نه چیزی میخوام برم ی دوستو ببینم همین
از سرکار تا بیام خونه 8 بود اماده شدمو گفت که تو مرزداران میاد دنبالم
حالا نمیدونستم ماشینش چیه
ی ذهنیتی از قیافش داشتمو ی چیزایی یادم بود اما نه اینکه تا ببینم بشناسم که
این ادمو بشناسم
اول ی پراید دربو داغون واستاد گفتم وااای این دیگه چیه دیدم ی ادم خیلی نافرم
پیاده شد گفتم واااای این بود؟؟نه این نبود این مثل خلافکاراست که
ی ذره دقیق شدم دیدیم نه این ادم اون نیس
بعد اس دادم که کی میرسید؟
گفت دو دقیقه دیگه
وای ی دلشوره ای گرفته بودم که نگووووووووووو
ی دفعه ی موتور اومد و به من نگاه کرد گفتم واااااااااای با موتور؟؟
خدایا اینم اون چهره نبودا پس چرا داره میاد طرف من اخه؟؟؟؟

ی دفعه اومد گفت خانم میشه شمارتونو داشته باشم؟؟؟؟؟؟
وای الان اونم میرسه که حالا این مزاحم الان وقتش بود؟
گفتم اقا مزاحم نشو لطفا کجا میخواید برید من برسونم
وای دیگه دلم داشت میومد تو دهنم گفتم اقا مزاحم نشو و رفتم اونطرف تر دیدم
ایینطور نمیشه حداقل بپرسم ماشینش چیه
گفت تو نمیدونی ماشین من چیه؟؟پیکان
گفتم بیا گزینه های مارو باش پیکان بعدش گفتم خوب ماشینه دیگه تو همونم نداری
که
ی دفعه دیدم ی 206 نگه داشتو این چهره همونی بود که تو ذهنم بود رفتم سوار
شدم
گفت میدونستم اخلاقتو که اصلا مادیات برات مهم نیستو اگه هم میگفتم ژیان هم چیزی
بهم نمیگفتی
تو ماشین صحبت کردیم بیشتر اون از زندگیش میگفت زندگی پر از فراز و نشیب که
داستان خیلی زیادی داره شاید دونستن داستان زندگیش دودلم کرده بود و .....
ادامه داره ...
+ نوشته شده در پنجشنبه
پنجم تیر 1393ساعت 9:22 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
2 نظر
ی سلام گرم تابستونی به دوستای خوووبم
بهار با همه ی بالا و بلندی هاش و فرازو نشیبش رفتو تابستون اومد
حالم این روزا خوبه خداروشکر بهترمو اون روزای کسل و بد تموم شد
با بابا میونم بهتر شده هر چند هنوز سر سنگینیم اما بهتریم
دیروز تولد داداشم بود پنجشنبه دعوتیم
دیشب ی دیدار داشتم با کسی که مدتها بود خیلی پیگیر بود و دیشب پا رو دلم گذاشتم
تا بیاد دنبالمو باهاش حرف بزنم
خونه برم مینوسم همه چیزا رو خیلی حرف دارم
+ نوشته شده در چهارشنبه
چهارم تیر 1393ساعت 11:47 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
2 نظر
خدای خوب من
آن چه تو برای من فرستاده ای ، کس دیگری نمی برد
دری را که تو بسته ای ، کس دیگری باز نمی کند
و دری را که باز کرده ای ، کسی را توان بستن آن نیست
پس خودت ، درِ رهایی را به رویم باز کن
به توانایی ات
این هیبت غم را ، در من بشکن
کمکم کن
به همین سختی و رنجی که
از آن به تو شکایت می کنم
زیبا نگاه کنم
روزای خیلی سختی رو گذروندم خیلی سخت
خیلی
اینقدر تو خودم بودم که هر ثانیه برام ی ساعت
میگذشت
اوضاع بهتره امروز ی سلام یواشکی ب بابام دادمو
سریع فرار کردم اونم ی سلام اروم بهم داد
با مامانم میزونم و انگار تو این ی هفته کلی حرف
مونده بود که باید بهم میزدیمو نزده بودیم
دیشب رفتیم بوستان و 4 جفت کفش ی جا گرفتم و خیلی
خوب بود
3 تیر تولد داداش بزرگمه و خواستیم با زن داداشم
از صرافی براش ی سکه بگیریم که بسته بود منم میخوام از بانک کارت هدیه
بگیرم
امروز سرکار رفتم و کارای عقب افتاده رو انجام
دادم
امشب بعد از بازی والیبال با دوستام رفتیم بیرون
و بعد از اونجا تنهایی رفتم خونه داداشم خوب بود و روحیم عوض شد
دوستان 8 کیلو کم کردم و خیلی راضیم خدارو
شکر
چند روز پیش زنعموم زنگ زد که یکی از دوستاش از
من خوشش اومده و برای برادر شوهرش دنبال ی دختر خوب میگردن گفت میخواد بهت زنگ بزنه
اما خودت میدونی وضع زندگیشونو حالا خودت میدونی ولی زیاد جالب نیست آلا
بعدظهرش خانومه بهم زنگ زد که افسنه جون راجعب
حسین باهات حرف زد؟
گفتم بله ی صحبتهایی کردن اما من فعلا شرایطشو
ندارم
گفت چرا؟حسین خیلی پسر خوبیه ی مقداری وضع مالیش
خوب نیس مسخواد دختری باشه که با شرایطش بسازه
گفتم من فعلا شرایطشو ندارم
عکس پسره رو برام وایبر کرد که ببین اگه خوشت
اومد
منم دیدمو پاک کردم
پسره کفش فروشی دارن و با برادرش کار
میکنه
اما بگفته ی زنعمموم گزینه ی مناسبی نیستن با
توجه به شناختی که زنعموم داره ازشون
چون میگه این دوستشم زیاد از خانواده ی شوهرش
راضی نیست
دوستای خوبم بابت این ی مدت که گرفته بودم معذرت
میخوام خیلی بهترم
دوستتون دارم ...
+ نوشته شده در شنبه سی و
یکم خرداد 1393ساعت 0:31 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
8 نظر
سگی
را خون دل دادم که با من یار می
گردد
ندانستم که
سگ خون می خورد خونخوار می گردد

+ نوشته شده در پنجشنبه
بیست و نهم خرداد 1393ساعت 10:9 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
یک نظر
ی عالمه حرف دارم اما نمیتونم بنویسم
نمیدونم
...خیلی حرفا دارم
نمیدونم یا من خیلی بدم یا خیلی کینه ای یا هر چیزی که میشه گذاشت اما زبونم
حتی به سلام باز نشه شاید اولاد خوبی نیستم شاید اصلا نبودم نمیدونم
اما هر چی هست نتونستم حرفارو هضم کنم نتونستم ببخششم
وقتی بعد از ظهر میرم از سرکار خونه با سختی و عذاب وارد خونه میشم تا فرار کنم
تو اتاقم تا از جلوشو ن رد شم و سلام ندم
برام عذابه اما این عذابو دارم تحمل میکنم
+ نوشته شده در چهارشنبه
بیست و هشتم خرداد 1393ساعت 10:29 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
5 نظر
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و
تنومند! من را انتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید تبرش را درآورد و زد و
زد..... محکم و محکمتر.... من هم به خودم میبالیدم دیگر نمیخواستم درخت باشم، آینده
ی خوبی در انتظارم بود میتوانستم یک قایق باشم شاید هم چیز
بهتری.....درد ضربه هایش بیشتر میشد و من هم به امید آینده ی بهتر
تحمل میکردم، اما....ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او
تنومندتر بود... شاید هم نه!!اما هر چه بود به نظر مرد تبر به
دست، آن درخت بهتر بود، چوب بهتری داشت و من
جلوه ای برایش نداشتم!
مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....
من دیگر نه
درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ... خشک
شدم....
این عادت انسانهاست، قبل از اینکه مطمئن شوند انتخاب میکنند... خواسته
یا ناخواسته ضربه هایشان را میزنند، اما شرایط بهتری که سر راهشان آمد او را به حال
خودش رها میکنند... بی توجه به راه نیمه رفته!
تا مطمئن نشدی تبر نزن....
تا
مطمئن نشدی احساس نریز...
دیگری زخمی میشود... خشک میشود!!
تنهایی رو تو خودم حس میکنم چقدر تنها و گوشه گیر شدم ...این من نیستم
درست ی هفتس از دعوام تو خونه میگذره و من همونطور دلگیرم ...
تو خونه با کسی حرف نمیزنم حتی ی سلام قبلا سلام به مامان میدادم اان اونم
نمیدم
داداشم دیروز زنگ زد که بالاخره چی تمومش کن و برو معذرت بخواه گفتم نهههه
اصلا
اینقدری دلم شکسته که حتی نمیخوام تو صورتشون نگاه کنم
خدا خودش دلمو صاف کنه خودش ارومم کنه
دیشب که نیمه شعبان بود رفتم تو حیاط نشستمو به ماه خیره شدمو با خداحرف زدمو
ارزوهامو گفتم
آرزوهایی که شاید خیلی بزرگ نباشن اما .....امیدوارم به همشون برسم
خدایا تو که صدای منو میشنوی پس خودت دلمو شاد کن
نمیدونم چجوری نمیدونم
فقط خودت کمکم کن از این شرایط از این حال غریب بیرون بیام
بخدا من ازارم به ی مورچه نرسیده این حال برا من نیس لیاقت من بالاتر از
ایناست
دلم تنگ شده اینا همش بهونست
دلم برا علی تنگ شده
ی وقتایی میشه که دلم براش خیلی تنگ میشه چشممو رو همه ی نامردیاش میبندمو میگم
مگه میشه ادمی که اونهمه وجدان داش منو رها کرد؟به همین راحتی ؟رفت؟
میگم شاید خوابم؟
ی وقتایی میشه یاد خیلی چیزا میوفتمو دیونه میشم
اشکام گلوله ای میریزه
ی وقتایی میشه که یاد اون روز تو مشهد میوفتم که تو اتاق ب اون اهنگ با اون
نوشته منو محکم بغل کردو گگریه کرد حرفایی که بهم زد خدایاااا نجانم بده فراموش
کنم
میخوام اما نمیشه
حال این روزای من بده
ی وقتایی میشه متنفر میشم ی وقتایی دلتنگ .....
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟم ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿم ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺻﻦ ﺩﻟم ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯم ﺭﻭ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﮐﻨم ﮐﻪ ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﻨم کسی روﮐﻪ
ﺩﻭﺳم ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ !
ﮔﻮﺷﯿمو میندازم ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿم ﻣﯿﺮﺳم
ﯾﻪ ﺷﺎﺭﮊ ﺩﻭ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﻢِ ﮐﻢ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﻭﺍﺳم
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺍﻧﻘﺪ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ " ﻭﺍﺳﺖ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺟﺎﯼِ ﺧﺎﻟﯽِ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﺣﺲ ﻧﻤﯿﺸﻪ
مسبب تو هستی، از عشق
روی خوشی ندیده
ام
و دلم
دیگر هوای دوست داشتن نمی
کند؛
یقین داشته باش.
+ نوشته شده در جمعه بیست و
سوم خرداد 1393ساعت 22:41 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
8 نظر
رو عکس کاور فیسبوکش میزاره یا صاحب زمان
برام خنده دار میاد
کسی که صاحب زمان رو بشناسه و وجدا ن نداشته باشه؟
چه تناقضی؟؟؟؟؟
یعنی میشه خودت بهم نشون بدی ؟؟؟
+ نوشته شده در چهارشنبه
بیست و یکم خرداد 1393ساعت 22:48 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
4 نظر
بد نیستم البته خوبم نیستم این روزامو تنهایی میگذرونم
از صبح سر کار و بعدش رفتن به اتاق تنهایی هام با هیچکسی تو خونه حرف نمیزنم فقط
ی سلام به مامان همین و بس و....
پریشب داداشم زنگ زد که صبح میام دنبالت تا باهم صبح بریم صبح داداش اومد دنبالم
و منو تا سر کار رسوند و خیلی باهام حرف زد و خیلی ارومم کرد گفت من پشتتم هر وقت ی
مقدار پ.ل جمع کردی فقط بمن بگو
و خیلی حرفای دیگه که همش کلی ارامش بود برای منی که این روزا واقعا احتیاج
داشتم به اینکه با کسی حرف بزنم کسی از اعضای خانوادم
دوس داشتم مامانم بیشتر منو درک کنه البته نمیتونم زحمتاشو ندیده بگیرم که ناهار
رپیممو اماده میکنه و برام زحمت میکشه اما من غذای روحمو ازش میخواستم با اینکه
اون همه ی مشکلات منو همه ی خلا منو همهی دلشکستگی منو میدونست
اما این روزایی که دل گرفته بودم دوستای خوبی که از اینجا باهاشون اشنا شدم
تنهام نذاشتن ازشون ممنونم
اول از ملیکا عزیزم که بهم زنگ زدی واولین نفری بودی که تو اون شب گرفته باهام
درد و دل کردی
غزال مهربونم که همیشه کمکم میکنی و باحرفات از اون اول کمکم کردی
دوست خوبم که فکر میکردم دیگه کنارم نیس اما خاموش میخوند لیلی عزیزم که صداتو
شنیدم برام آرامش خوبی داشت
الهه ی مهربونم که دیشب کلی باهم دردو دل کردیم
و بقیه ی دوستای خوبم ببخشید که ناراحتتون کردم امیدوارم روزام اینقدر خوب بشه
که باعث ناراحتیتون نباشمو با خوندن وبلاگم خنده رو لباتون بشینه
دوستتون دارم خیلی زیاد ...
مرسی که تنهام نمیزارید
+ نوشته شده در چهارشنبه
بیست و یکم خرداد 1393ساعت 12:1 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
4 نظر
نمیدونم از کجا باید شروع کنمو از چی بگم
اما هر چی که هست حداقلش اینجارو داشتم که بیامو بنویسم که حرفامو خالی کنمو
برم
خیلی دلم پر خیلی همیشه پیش خودم میگفتم چرا باید من ی ادمی رو که رفته باید
هنوز دوس داشته باشم شاید برا اون بود که بهم محبت کرده بود شاید برا این بود که از
تنهایی در اومده بودم
گفتم تو این سه روز تعطیلی میتونم استراحت کنم ارامش پیدا کنم تا از شنبه کارمو
شروع کنم اما بجز اعصاب خوردی چیزی نداشتم الان که دارم این متنو مینویسم شاید متن
اخری باشه ازم
تو اتاقم نشستم که تازه دیروز تمیزش کرده بودم اما الان پر شده از بوی لاکهای
شکسته تو اتاقم روتختی پر از لاک که فقط قرمزیش مونده و در دیوار قرمز و شیشه های
خرد شده عطر و اسپر های غر شده
اتاقی بهم ریخته میزی شکسته و شیشه خرده ...
صورت سیلی خورده و چشایی قرمز
همیشه تو خودم با خودمکلنجار میرفتم که چقدر تنهام خداکنه از تنهایی در بیام هر
بی سر پایی اومد تو زندگیم فکر کردم از تنهایی در اومدم فکر کردم کسی هست که کنارش
باشم این خلا رو خانوادم درست کردن
ده سال پیش که من دچار مریضی شدم پیگیری نکردن کمکم نکردن
اینقدر زمان گذشت تا من شدم آلایی با اضافه وزن زیاد الانشم پیگیرم نبودن خودم
قرصمو میخرم خودم دکترمو رفتم حتی رِژیممو
از روزی که من رژیمو شروع کردم بهونه گیری ها و گیر دادن بابا شروع شد منی که
چقدر در نبودش بی تابی میکردمو میمودمو اینجا مینوشتم که دلم تنگ شده اما انگار
نبودش بهتر از بودنشه
هر روز بهم گیر میداد به مقنعه سر کار به ارایشم به ابروهام به لباسم به موهام
با لاکم
منم میگذشتم توجهی نمیکردم
از روزی که رژیمو شرع کردم به هر چیزی گیر داد اینو نخور اصرافه اینو نکن اونو
بکن اینو نخور بسه اونو اونطوری کن
تا امروز
بعد از این که ناهارمو خوردم بلافاصله بعد از ناهار میگه برو راه برو
میگم اخه کی بعد ناهار راه میره
بزار هضم شه باشه
میگه خوب هضم شه بعد برو بخواب
میگم باب هی گیر نده من خودم دو ماهه شروع کردم چرا هی گیر میدی
که شروع کرد ......تو نفهمی تو اگه میفهمیدی الان اوضاعت این نبود و بحث شروع
شد
گفتم چرا توهین میکنی؟
تو توهین ندیدی و اومد تو اتاقمو همه جی رو خراب کرد هر چی دلش خواست بهم
گفت
اتاقی رو که با سختی خودم درست کرده بودم وسایلمو همه رو شکوند هر چی دلش خواست
بهم گفت
هیچ آدمی مثل من نیس خسه شدم از همه چی از زندگیم از خودم از توهینا
ی بار حسرت ب دل این بودم که باهم حرف بزنیم مثل خیلی از دخترای دیگه و پدرای
دیگه اما هیچوقت ندیدم
میشه هر کی هر مشکلی داشت تو رو خواست تا تو باهاشون حرف بزنی
ادعای اینو داری که تحصیل کرده ای و خیلی چیزا حالیته اما مثل ی دیکتاتوری که
دوس داری همه ازت بترسن
هیچ وقتی برای خانوادت نذاشتی
منم همه ی حرفامو گفتم حرفایی که تو دلم بود تو چشات نگاه کردم گفتم هرچند در
جوابشو هرچی از دهنت در اومد گفتی اما دلم از این خنک شد که بهت گفتم برا من پدری
نکردی..
بخدا من گناهی نکردم هر لحظه تحقیر توهین چقدر بریزم تو خودم خسته شدم
نگاه میکنم به اتاقم اشکام سرازیر که چرا؟
مگه من چیکار کردم خدایا جرمم چیه ؟بخاطر 30 کیلو چربی اینهمه تحقیر؟؟
میگه پدری نکردم؟؟؟اوردم ریختم تو دهنت بشی 130 کیلو
این یعنی برای من مرگ یعنی آلا بمیر یعنی نباشی خوبه
این حرفا گفتنش برام راحت نیس نمیخوام بنویسم که کسی دربارم فکری کنه یا چیزی
اینجا رو فقط دارم فقط همینجا
بخدا هیچکسی درکم نمیکنه هیچکسی نمفهمه منو
نمیتونی درک کنید خنده های من تهش گریست نمیتونید درک کنید من چقدر تنهام
هیچوقت حمایت نشدم هیچوقت
نمیدونم باید کجا برم جایی رو ندارم
نمیتونید حال الان منودرک کنی که تو سرم همش این رژه میره که خوبه اگه نباشم
+ نوشته شده در جمعه
شانزدهم خرداد 1393ساعت 16:46 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
13 نظر
میخواهم با کسی برومکه دوستش دارم
...نمیخوام بهای همراهی رابا حساب و کتاب بسنجم
،یا در اندیشه ی خوب و بدش باشم ،
نمیخواهم بدانم
دوستم میدارد یا نمیدارد
...
میخواهم بروم با کسی که دوستش میدارم .
+ نوشته شده در جمعه
شانزدهم خرداد 1393ساعت 1:35 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |
2 نظر
قالب وبلاگو عوض کردم امیدوارم خوب شده باشه الان سریع باز
میشه؟؟؟؟
+ نوشته شده در سه شنبه
سیزدهم خرداد 1393ساعت 18:39 توسط ღ♥ღ آلا ღ♥ღ |