๑۩۞۩๑, ♥ TM BaX PEJMAN♥๑۩۞۩๑

در دنیایی که روزی روح خودم مرا ترک میکند... چه انتظار از دیگران

๑۩۞۩๑, ♥ TM BaX PEJMAN♥๑۩۞۩๑

در دنیایی که روزی روح خودم مرا ترک میکند... چه انتظار از دیگران

یادت هست؟ ................ من بودم و تو بودی و یه دنیا نگاه
یادت هست؟ ................ تو بودی و من بودم و دو شاخه رز سرخ
یادت هست؟ ............... من بودم و تو بودی و سکوتی سرشار ازگفتنی ها
یادت هست؟ ............... تو بودی و من بودم و صدای امواج آب
یادت هست؟ ............... من بودم و تو بودی و شیطنت های بچگی مان
یادت هست؟ ............... تو بودی و من بودم و آواز کوچه باغ ها
یادت هست؟ .............. تو بودی و صدای زنگ ممتد تلفن و حرف های نا تمام من
اما اکنون، هنوز یادت هست ؟
اکنون من ماندم و خاطرات تو و تنهایی
اکنون تو ماندی و خاطرات من و جدایی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 11:16 توسط تارا| نظر بدهید




اولین روز دیدار و صدا
یادت هست
خوابهایم را خواب کردم
و چشم به ساعت و تلفن دوختم
نگو که تو بی خیال از بازگشتن خاطره هایی
نگو که نمی دانی مسافر سطر سطر سروده های منی
من هنوز هم سر حرفهایم هستم
تو هم قول بده که از فردا
پا به پای ترانه هایم بیایی
پس قرارمان به همان لحظه زلال یادگار
دنگ دنگ ساعت
هشت بار،
زنگ تلفن
و صدای تو
دلنشین ترانه روزهای من...

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:29 توسط تارا| نظر بدهید

وصف ناپذیری و درذهن هیچ کس نمی گنجی‎
تویی که عشق بارانی‎
ومن درانتهای بی کسی هایم ورود آرام آرام و بی صدایت را‎
برقلبم چه سرخوشانه پذیرا شدم ‎
ودرهای قلبم را چه عاشقانه برتنهایی بستم‎
می خواهم عمرم را باتو با یاد تو با عشق تو بگذرانم ‎
تو عشق بارانی ‎
وصف ناپذیرو شگفت انگیز

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:27 توسط تارا| نظر بدهید

بــی هـوا بـه دست آمده بودی ، بی خــود از دست رفتــی!
نفهــمیدم آمدنت را حیران بنگـــرم ،

یــا رفتنـت را مــات بگریـم !

بــاد آورده را بــاد می بـــرد ... قبــول !

دلـم را کـه بــاد نیــاورده بود !!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:22 توسط تارا| نظر بدهید

دفترم را پرمیکنم ازخط خطیهای احساس به تاراج رفته ام
می نویسم ازتمام دردهایم
ازخاموشی احساسی که دیگرهیچ عاشقانه ای به شعله اش نمی کشد
ازسردی احساسی که بی صدا مرده
اما به امید زندگی دوباره اش اشکهایم را به پایش ریخته ام

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:13 توسط تارا| نظر بدهید

مسافرم‎
درجستجوی سرزمین احساست
درپی کشف عاشقانه ای ازجنس ناب که هرگزبه زبان نیاوردی‎
مسافرم ‎
مسافری عاشق ‎
وتو مجهول ترین معشوق روی زمینی‎
من می گویم وتو همچنان درسکوت خیره درچشمانم گوش میدهی‎
لبخند میزنی‎
وبازسکوت ‎
کشفت خواهم کرد ‎
همانطورکه عاشقت کردم‎
راستی میدانی شنونده خوبی هستی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:12 توسط تارا| نظر بدهید

لیلا که شدیـــــــ حرفــــــ مرا خوب می فهمیـــــــ....
مَجنـــ ــــــ ـــــــ ـــون تمام قِصهــــــ ها نامردند....

خیــــــ ـــــانت کرده و مـــــــ ــــــــی گوید کــــــ ــــــو؟؟؟

نشانم بده....!!!!

آخر انســـــ ـــــــان عاقل....

مگر جای بوســــ ــــــ ــــــ ــــه می ماند....؟؟؟

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:11 توسط تارا| نظر بدهید

سالهاست که گم شده ای
نمیدانم چگونه نمیدانم کجا؟ دستانم را رها کردی
تویی که همیشه و همه جا در کوچه پس کوچه زندگی
درباغ عاشقی
درکویر بی کسی
رهایم نمیکردی
چگونه مرا به دست سکوت و تنهایی سپردی
عشق من شنیده ام در خودت غرق شده ای
اما من سایه ات را همچنان بر دیوارهای شهرمیبینم
میدانم
هستی همین دوروبرها
هنوز دلواپس منی ،
میدانم مرا میبینی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم تیر 1393ساعت 10:10 توسط تارا| نظر بدهید

چه حیف شد دلم ....!

دیر فهمیدم "برای عاشقی چرب زبانی کافیست"....!!

نوشته شده در شنبه چهاردهم تیر 1393ساعت 1:5 توسط تارا| 2 نظر

می دانیــــ درد چیستـــ ؟؟؟

نگاهتــــ که رفتــــــ …

نــــه !!!

شایــــد شانه ای که دیگــــر وجــــود ندارد …

نــــه!!!!

دل شکستـــه امـــــ …

نــــه!!!

اعتمادی که دیگــــر وجــــود ندارد …

نــــه!!!!

تنهــــاییمـــــ …

نــــه!!!!

نمـــی دانی ...

تــــو نمی دانی که دختــــر بودن درد استـــــ

دختــــر که باشی رفتـــن نگــــاه ها و دستــــ ها سختــــ مـــی شود

دختـــــر که باشی راحتـــر مـــی شکنی

دختـــــر که باشــی نگاه هــــا فرق دارند

حتــــی اگر به تمـــام دنیـــا خوبــــ نگـــاه کنی باز تمـــام دنیـــا می تواند به تـــو بــد نگــاه کند…

دختـــر بودن گاهـــی واقعـــا یکـــ درد استـــــ...!

نوشته شده در شنبه چهاردهم تیر 1393ساعت 1:0 توسط تارا| یک نظر

خیلی دلتنگتم

نوشته شده در شنبه چهاردهم تیر 1393ساعت 0:52 توسط تارا| یک نظر

Naghmehsara (521)




دلم میخواهد …


چند وقــتی کرکره دلمو بکشم پاییـــن …


یه پارچـــه سیـاه بزنم درش و بنـویسم:


کسی نمـــــــرده


فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!

نوشته شده در دوشنبه نهم تیر 1393ساعت 21:0 توسط تارا| نظر بدهید





دیشب یهو دلم کودتا کرد…



تو رومیخواست…



سرم رو کردم زیر بالش اروم به دلم گفتم:



خفه شو…!



دوره دموکراسی گذشته میزنم لهت میکنم!

نوشته شده در دوشنبه نهم تیر 1393ساعت 20:58 توسط تارا| نظر بدهید





ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ …



ﻓﻘﻂ … ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﮕﻮ :



ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ ؛ ﻫﻨﻮﺯ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ . . .

نوشته شده در دوشنبه نهم تیر 1393ساعت 20:57 توسط تارا| یک نظر





به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت !



نـــــــــه ، فهمید خــیلی دوستش دارم !

نوشته شده در دوشنبه نهم تیر 1393ساعت 20:56 توسط تارا| 2 نظر

بزرگترین اشتباه زندگیم

که یک عمر از آن پشیمانم

اعتمادیست که به مردم دنیا کردم....

نوشته شده در چهارشنبه هفتم خرداد 1393ساعت 9:16 توسط تارا| نظر بدهید

دلگیرم از همه ی ادمهای بی عاطفه

نوشته شده در پنجشنبه یکم خرداد 1393ساعت 10:33 توسط تارا| یک نظر

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1393ساعت 18:17 توسط تارا| 2 نظر

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1393ساعت 18:16 توسط تارا| نظر بدهید

به حرمت نان و نمکی که با هم خورده ایم..

نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه..

نمک را بگذار برای من..

می خواهم این زخم

تا همیشه..

تازه بماند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.